سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باورم نمی شود
  • مربوط به موضوع »

دستانم بود که دستانت را می گرفت هنگامی که نگاهم می کردی هزاران غم در نگاهم می خندیدند اما ناگهان دیگر به سراغم نیامدی نگرانت شدم مدت ها گذشت ولی باز هم نیامدی روزی هنگامی که در پارک قدم می زدم به منتظر دیگری بر خوردم به او گفتم منتظر کیستی گفت یار بی وفایم گفتم او کیست ناگهان آن طرف را نگاه کرد گفت باورم نمی شود او آمده وقتی آن سو را نگاه کردم تو را دیدم